تعداد بازدید 19
|
نویسنده |
پیام |
davood
ارسالها : 25
عضویت: 11 /3 /1392
محل زندگی: تهران
سن: 27
تشکر شده : 1
|
بابا بزرگ
بابا بزرگم هشتاد سالشه همیشه اصرار میکنه که بزارید من از خونه تنهایی برم بیرون مگه زندانی گرفتید ؟ میخوام برم نون و روزنامه و اینا بگیرم …
یه روز بعد از کلی اصرار گفتیم باشه برو ولی مواظب باش ! رفته نونوایی محل به همه ی اونایی که تو صف بودن گفته عجب روزگاری شده ، پنج تا دختر دارم پنج تا پسر اونوقت تو این سن و سال من پیرمرد باید بیام تو صف وایسم نون اونارم من بگیرم …
تا یه مدت هرکس منو تو محل میدید نصیحتم می کرد !!!
.
امضای کاربر : شغلم
|
|
شنبه 18 خرداد 1392 - 14:45 |
|
تشکر شده: |
|
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.