تعداد بازدید 25
|
نویسنده |
پیام |
nazanin
ارسالها : 8
عضویت: 9 /3 /1392
محل زندگی: کرج
|
حکمت
گنجشک بر روی شاخه نشسته بود ، از حرکاتش معلوم بود که با خدا قهر است.
گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود:
با من بگو از آن چه تو را آزار میدهد . گنجشک گفت:
لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟
چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بودم؟
خدا با لبخندی آرام گفت :
ماری در راه لانه ات بود . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آن گاه تو پر گشودی
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم
و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته و آرام گریست ...
|
|
سه شنبه 14 خرداد 1392 - 02:49 |
|
تشکر شده: |
|
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.